معنی بریدن سر قلم

فرهنگ فارسی هوشیار

سر بریدن

(مصدر) جدا کردن سر (انسان و حیوان) از تن گردن زدن ذبح کردن. یا سر بریدن میبرند. گران میفروشند.


قلم سر کردن

(مصدر) تراشیدن قلم، ابتدا بتحریر کردن: اگر ذوق سخن دارد برو صائب قلم سر کن کسی آن عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید


قلم سر شدن

(مصدر) تراشیده شدن قلم.

لغت نامه دهخدا

سر بریدن

سر بریدن. [س َ ب ُ دَ] (مص مرکب) جدا کردن سر. باز کردن سر از تن با ابزاری برنده چون خنجر و شمشیر و کارد و مانند آن:
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
طاقت سر بریدنم باشد
وز حبیبم سَرِ بریدن نیست.
سعدی.
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم.
سعدی.


بریدن

بریدن. [ب َ دَ] (مص جعلی) قاصد فرستادن. (ناظم الاطباء). برید فرستادن. و رجوع به برید شود.

بریدن. [ب ُ دَ / ب ُرْ ری دَ] (مص) قطع کردن. (آنندراج).جدا کردن. (ناظم الاطباء). جدا کردن با آلتی برنده چون کارد و غیره. (یادداشت دهخدا). اًبتات. اًترار.اجتباب. اجتذاذ. اجتزاز. احتئمام. اخترام. اختزال. اختضام. اختمام. اًخناب. اًرباذ. اًطرار. اًطنان. اقتباب. اقتضاب. اقتطاط. امتشاق. امتشان. اهتباب. اهتبار. بَت ّ. بَتر. بَتّه. بُلت. تَب ّ. تَبتیک. تبتیل. تبضیع. تجذیم. تَجواب. تخذّم. تخزیع. تخضید. تَرّ. تُرور. تشریح. تعلیب. تخذّم. تفصیل. تقریص. تقضیب. تِقِطّاع. تقطیل. تقنیف. تَک ّ. تکویف. تَلَهذم. تواشق. تَوذیم. جَث ّ. جَدّ. جَدف. جَذّ. جَذر. جَذف. جَذم. جَرم. جَزر. جَزل. جَزله. جَزم. جَلف. جَلم. جَمد. جَوب. جَیب. حَذّ. حَسم. حُسوم. خَذْعبه. خَذم. خَرم. خَزع. خَزل. خُسوف. خِصال. خَصل. خَضد. خَضم. خَلب. خَم ّ. خَنْی. سَب ّ. سَطر. سَلت. شَرح. شَرز. شَرص. شَرعَبه. شَرم. صَرم. صَرْی. صَیر. طَرّ. عَبل.عَضب. عَلب. غَربله. غَرف. غَضر. غَلصَمه. فَترصه. فَخت. فَرص. فَرصَمه. فَصل. فَلذ. قَب ّ. قَت ّ. قَدّ.قَرش. قَرص. قَرصَبه. قَرصَمه. قَرض. قَرضَمه. قَرطَمه. قَصل. قَصلَمه. قَض ّ. قَضب. قَطّ. قَطب. قَطع. قَطل. قَطم. قَلم. کَبع. کِداء. کَدش. کَرد. کَسف. کَند. کَیف. لَخم. لَقط. لَهذمه. مَتر. مَتک. مَرد. مَعل. مَقطَع. مَن ّ. نَجْو. وَذر. هَب ّ. هَبّه. هَدب.هَذب. هَذم. هَزبَره. (از منتهی الارب):
جعدمویانْت موی کنده همی
ببریده برون تو پستان.
رودکی.
ابوالمظفرشاه چغانیان که برید
به تیز دشنه ٔ آزادگی گلوی سؤال.
منجیک.
به آهن نگه کن که برّید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ.
ابوشکور.
به نشکرده ببْرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
ابوشکور.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبری جزپیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
نجستم بفرمانت آزرم خویش
بریدم هم اندر زمان شرم خویش.
فردوسی.
جهاندار ببریدشان دست و پای
هر آنرا که بد بر بدی رهنمای.
فردوسی.
ببرّم به شمشیر هندی برش
به خاک اندرآرم ز بالا سرش.
فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه زبهر زه کمان تو رنگ.
فرخی.
رگها ببردْشان، ستخوانها بکندْشان
پشت و سر و پهلوی بهم درشکندْشان.
منوچهری.
جهان این کار دارد جاودانه
خوشی برّد به شمشیر زمانه.
(ویس و رامین).
نگوئی سنگ مغناطیس آهن چون کشد با خود
سُرُب الماس را برّد که این حکمت ز بر دارد.
ناصرخسرو.
تواند سنگ را هرگز بریدن
اگر از سنگ بیرون ناید آهن ؟
ناصرخسرو.
گربه ای چند آنجا برد پیش موشان بینداخت و ایشان نیز درافتادند و بند را می بریدند. (قصص الانبیاء ص 17). بوزینه بر چوب نشست و بریدن گرفت. (کلیله و دمنه). موشان از بریدن شاخه ها بپرداختند. (کلیله و دمنه). موشان دربریدن شاخه ها جد بلیغ می نمایند. (کلیله و دمنه).
آنکه سیمت نداد زر بخشش
وآنکه پایت برید سر بخشش.
سنائی.
نبرّد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست.
نظامی.
ببرّید بازوی تابنده هور
ولیکن شد آزرده در زیر زور.
نظامی (از آنندراج).
اگرخاکست چون باید بریدن
وگر برّد کجا شاید کشیدن ؟
نظامی.
پیش این الماس بی اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا.
مولوی.
حریف عهد مودت شکست و من نشکستم
خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم.
سعدی.
نبرّد قز نرم را تیغ تیز.
(گلستان).
یکی بر سر شاخ و بن می برید.
سعدی (بوستان).
لرزان دلم چو بیم جدائیت همچو برگ
بنگر ز شاخ لرزه بوقت بریدنش.
کمال خجندی.
نی همین از تیغ رگهای شهیدان می برد
رنگ خون را هم ترشرویی ّ جانان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- امثال:
مگر پول را از کاغذ می برند، چرا اسراف روا میداری ؟ (امثال و حکم دهخدا).
- بازبریدن، قطع کردن:
دهقان بدرآید وَ فراوان نگردْشان
تیغی بکشد تیز و گلو بازبردْشان.
منوچهری.
رزبان آمد و حلقوم همه بازبرید
قطره ای خون بمثل از گلوی کس نچکید.
منوچهری.
چو گشت عافیتم خوشه در گلو آورد
چو خوشه بازبریدم گلوی کام و هوا.
خاقانی.
گلو بازبرّند یکباره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره شان.
نظامی.
- بریدن جسر، قطع کردن قسمتی از آن تا آمد و شد نشود. (یادداشت دهخدا).
- بریدن زبان، زبان بریدن، کنایه از ساکت گردانیدن. (آنندراج). خاموش کردن کسی را.
- بریدن سر، سر بریدن، جدا کردن سر از بدن. قطع کردن سر از تن:
بینداخت تیغ پرندآورش
همی خواست از تن بریدن سرش.
فردوسی.
سر بیگناهان چه برّی بکین
که نپْسندد از تو جهان آفرین.
فردوسی.
چنان نباید گشتن که گر سرش ببری
به سر بریدن او دوستان خُرَم گردند.
عسجدی.
همواره سیه سرْش ببرّند ازیراک
همصورت مار است و ببرّند سر مار.
ناصرخسرو.
بلکه زآن زردم که ترسم سر نبرّندم چو شمع
کاین سر ازبهر بریدن در میان آورده ام.
خاقانی.
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندم برای پوستین.
مولوی.
وگر سر بخدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرّد سرت.
سعدی.
- بریدن گوش کسی را، به مزاح، از او وام گرفتن. از او قرض گرفتن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن هندوانه (خربزه)، قاچ کردن آن. (از یادداشت دهخدا).
|| ختنه کردن. (ناظم الاطباء). سنت کردن. خِتان. (از یادداشت دهخدا). || قلم کردن. چیدن. قطع کردن. (یادداشت دهخدا): قلم الظفر؛ ببرید ناخن را.
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی.
فردوسی.
اِجتزار؛ بریدن پشم. جَزّ؛ بریدن پشم از گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). طَحلبه، بریدن پشم شتران را. طَم ّ، طُموم، بریدن موی. قَص ّ، قَصَص، بریدن موی و ناخن و پر را به گازود. قَصر؛ بریدن موی را و بازایستادن از ارسال آن. (از منتهی الارب). || گزیدن. شکاف و بریدگی ایجاد کردن ترشیهای تند در اعضای دهان و زبان. قاچ قاچ کردن ترشی تند زبان را: حَذق، بریدن سرکه دهن را. (تاج المصادر بیهقی). || بریدن جامه، پارچه را به قطعات بریدن تا پس از پیوستن و دوختن آن قطعات جامه بدست آید. جدا کردن قماش را به اجزاء تا صالح دوختن شود. جامه ٔ نابریده را به قطعات منظور فراکردن، چون آستین و دامن و یخه و پشت و پیش و بغلک و غیره. به قطعات کردن خیاط پارچه را تا تنه و آستین و جز آن به اندازه کند دوختن را. قطع جامه به قطعات معلوم تا با پیوستن آنها به یکدیگر به خیاطت جامه فراهم و مهیا شود. (یادداشت دهخدا). اختداف. اغتداف. جَدّ. خَدف. شَبْرقه. شَربقه. کَسف. (از منتهی الارب):
پیراهنکی برید و شلواری
از بیرم سرخ و از گل حمرا.
منوچهری.
طوطی بچگان راسلب سبز بریدند
شلوارک با پایچه های طبری وار.
منوچهری.
کرا جامه ٔ عز ببرّید دنیا
بدین بازگردد بدو اعتزازش.
ناصرخسرو.
هیچ قبایی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان.
نظامی.
غلام قامت آن لعبتم که بر قد او
بریده اند لطافت چو جامه بر بدنش.
سعدی.
جامه های کهن به مرگ او بدریدند و خز و دیبا بریدند. (گلستان سعدی).
|| دور کردن. جدا کردن. قطع کردن:
مرغ دیدی که بچه زو ببرند
چاوچاوان، درست چونانست.
رودکی.
یارب چرا نبرّد مرگ از ما
این سالخورده زال بن انبان را.
منجیک.
جهان را بداریم با ایمنی.
ببرّیم کردار اهریمنی.
فردوسی.
همی خواهد از من که بیکام من
ببرّد ز دل خواب و آرام من.
فردوسی.
ترا از چشم من ناگاه ببْرید
دل من زآن بریده خون ببارید.
(ویس و رامین).
آن دوستان که خانه ٔ ما قبله داشتند
ازبهر چه ز من ببریدند قیل و قال.
ناصرخسرو.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم.
خاقانی.
بریدند از آنجا خرید و فروخت
زراعت نیامد، رعیت بسوخت.
سعدی.
وظیفه ٔ روزی خواران را به خطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
او را نتوان به ما به زنجیر ببست
ما را نتوان ازوبه شمشیر برید.
میرباقر اشراق (از آنندراج).
اًکداء؛ بریدن عطاء. (ترجمان القرآن جرجانی). قَطع، قَطیعه؛ بریدن خویشی، و گسستن پیوند برادری را. مَخْنَبه؛ بریدن خویشی. (منتهی الارب).
- از هم بریدن، از یکدیگر جدا کردن:
به لگد ناف و زهار همه از هم ببرید
که ازیشان بتن اندرشده بودش غضبی.
منوچهری.
- بریدن آب، آب بریدن، آب دریغ داشتن. (آنندراج). آب بستن:
همی بریدن آب از گلو مروت نیست
گلوبریده درین بحر همچو ماهی باش.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- || از جریان بازداشتن. در مسیر دیگر انداختن:
آب را ببْرید و جو را پاک کرد
بعد از آن در جو روان کرد آبخورد.
مولوی.
- بریدن آواز، مقطع کردن آن: جَدف، بریدن آواز در حداء. (از منتهی الارب).
- بریدن امید از چیزی، قطع امید کردن از آن. مأیوس شدن. ناامید گشتن. شَحط. (از منتهی الارب):
نگردد پراکنده مویت سفید
ز گیتی بزودی نبرّی امید.
فردوسی.
که ایرانیان زآن بپیچیده اند
امید از شهنشاه ببْریده اند.
فردوسی.
کسی را که سالش به دوسی رسید
امید از جهانش بباید برید.
فردوسی.
صدهزاران بار ببْریدم امید
از که، از شمس، این شما باور کنید.
مولوی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبرّم ز دیدار یوسف امید.
سعدی.
براستی که نخواهم برید از تو امید
بدوستی که نخواهم شکست پیمانت.
سعدی.
- بریدن پای از جائی، دیگر بار بدانجا نرفتن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن پی کسی را از جایی، نیست کردن. محو کردن. برانداختن:
ببرّم پی اژدها را ز خاک
بشویم جهان را ز ناپاک پاک.
فردوسی.
بیایم کنون با سپاهی گران
ببرّم پی او ز مازندران.
فردوسی.
- بریدن خوی، خو بریدن، از خوی بریدن، ترک عادت کردن:
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا خرید.
نظامی.
از بس که ددانْش دیده بودند
از خوی ددی بریده بودند.
نظامی.
- بریدن دل از چیزی، دل کندن. دل برداشتن از آن:
چو گشت آن پریچهره بیمارغنج
ببرّید دل زین سرای سپنج.
رودکی.
خروشید کای پایمردان دیو
بریده دل از مهر گیهان خدیو.
فردوسی.
اگر بد به درویش خواهد رسید
ازین آرزو دل بباید برید.
فردوسی.
گر به خوی مصطفی پیوست خواهی جانْت را
پس بباید دل ز ناپاکان و بی پاکان برید.
ناصرخسرو.
- بریدن رَحِم، مقابل پیوستن رَحِم. قطع رَحِم. (یادداشت دهخدا).
- بریدن شیر طفل، از شیر (پستان) بریدن، بازداشتن آن. (از آنندراج):
ز شیر مادرش چوپان بریده
به شیر گوسفندش پروریده.
نظامی.
خط مشکین آلت قطع محبت می شود
تا سیاهی طفل را مادر ز پستان می برد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
آخر عمر شدم واله طفلی که برید
مادر دهر به خون دل عاشق شیرش.
شفیع اثر (از آنندراج).
- بریدن طمع، طمع بریدن از، آیس شدن از. (یادداشت دهخدا).
- بریدن قدم، قدم بریدن از جایی، ترک رفتن بدانجا:
از کوی رهزنان طبیعت ببر قدم
وز خوی رهروان طریقت طلب وفا.
خاقانی.
- بریدن ماهیانه ٔ کسی، قطع کردن آن. ندادن آن از این پس. (یادداشت دهخدا).
- بریدن مهر، مهر بریدن از کسی، ترک دوستی کردن با وی. محبت و دوستی خود را از وی دریغ داشتن:
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا شاه ببْرید مهر.
فردوسی.
چنین تا بپایست گردان سپهر
ازین تخمه هرگز مبرّاد مهر.
فردوسی.
تو از آفریدون شهی یادگار
مبرّاد مهر از تو این روزگار.
فردوسی.
- فرابریدن، منقطع کردن: یوسف متغیر گشت... و گفت توبه کردم. سلطان گفت بنشین، بنشست و آن حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی ص 354).
- || بپایان رسیدن. منقطع شدن: از وی [اموی] درگذشت و این حدیث فرابرید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). و رجوع به فرابریدن در ردیف خود شود.
|| دزدیدن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن خانه، نقب زدن خانه را و رخنه کردن در دیوار. (آنندراج):
میتراشد خامه بهر شعر گفتن مدعی
می برد دیگر نمی دانم کدامین خانه را.
سعید اشرف (از آنندراج).
- راه بریدن، زدن کاروانیان. سرقت از مسافرین در راه. قطع طریق. دزدی کردن در شوارع و طرق کاروانیان را. (یادداشت دهخدا). راه زدن: از نجران دزدان بیایند و به حدود یمن راه برند. (حدود العالم).
|| بریدن کاری را؛ بانجام بردن آن. فصل کردن آن. فیصل دادن آن. (یادداشت دهخدا). فَصل. (از منتهی الارب): صارفات را او می برید و مرافعات را وی می نهاد و مصادرات او می کرد. (تاریخ بیهقی). ابتات، بریدن کار و حکم. (تاج المصادر بیهقی).
- بریدن دعوایی، فصل آن. (یادداشت دهخدا).
|| حکم دادن محکمه. (یادداشت دهخدا): برای او دو سال حبس بریدند. || به فلان قیمت بریدن سلعه و متاعی را؛ قیمت آنرا با بایع به مبلغ معلوم مقرر داشتن. قطع کردن قیمت. طی کردن قیمت. (یادداشت دهخدا).
- نرخ بریدن، تعیین نرخ کردن:
عتابش گرچه میزد شیشه بر سنگ
عقیقش نرخ می برّید در جنگ.
نظامی.
|| پیمودن. نوشتن. طی کردن. قطع کردن. نوردیدن. رفتن راهی را. گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء): از هر سوئی که در وی روی کوه بباید بریدن. (حدودالعالم). همه ٔ حجاج که بر راه عراق روند این ریگ را ببرند. (حدودالعالم). یکی رودیست عظیم سپیدرود خوانند میان گیلان ببرد و به دریای خزران افتد. (حدود العالم).
بریده بکام آن همه بحر و بر
شده کار بدخواه زیر و زبر.
فردوسی.
ببرّم زمین گر تو فرمان دهی
ز رفتن نبینم همی جز بهی.
فردوسی.
چو سه روز و سه شب بیابان برید
که در راه کس آن سه تن را ندید.
فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
فرخی.
این دشتها بریدم وین کوهها پیاده
دو پای با جراحت دو دیده گشته تاری.
منوچهری.
چو سهلی بریدم رسیدم به وعری
چو وعری بریدم رسیدم به سهلی.
منوچهری.
بریدم شب تیره و روز روشن
ابا رنج بسیار و بس ناتوانی.
منوچهری.
ببرّم این درشتناک بادیه
که گم شود خرد در انتهای او.
منوچهری.
به هجر دوست گر دریابریدی
ز وصل دوست بر گوهر رسیدی.
(ویس و رامین).
گرتو ببرّی به جهد بادیه ٔ جهل
آب ترا بس جواب و زاد مسایل.
ناصرخسرو.
به بغداد رفتی بده نیم سود
بریدی بسی بر و بحر و جبل.
ناصرخسرو.
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
شاه آن دریا را به هشت ماه و بیست روز ببرید. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). چنانکه به هر راه که در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137).
هزار کوه و بیابان برید خاقانی
سلامتش بسلامت به خانه بازآورد.
خاقانی.
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش.
نظامی.
گهی برج کواکب می بریدم
گهی ستر ملایک می دریدم.
نظامی.
ماه عرصه ٔ آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر و مذهبی.
مولوی.
چون به یک شب مه برد ابراج را
ازچه منکر میشوی معراج را؟
مولوی.
در سایه ٔ ایوان سلامت ننشستیم
تا کوه و بیابان مشقت نبریدیم.
سعدی.
هر راه رو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت.
حافظ.
اًجازه؛ بریدن مسافت. (از منتهی الارب). اجتیاب، بریدن بیابان. (تاج المصادر بیهقی). مسافت بریدن. اِجتیاز؛ بریدن مسافت را. خَرق، بریدن مسافت زمین را برفتن. دَجل، بریدن زمین را برفتن. قَدّ؛ بریدن مسافت و بیابان را. (از منتهی الارب).
- بریدن راه، طی کردن راه. قطع کردن راه. (از آنندراج). قطع مسافت. طی طریق. سپردن. بسپردن. پیمودن. (یادداشت دهخدا):
چو یک نیمه فرسنگ ببْرید راه
رسید اندرو شاه توران سپاه.
فردوسی.
چو باد هوا گشت و ببْرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه.
فردوسی.
بدان رنج و تیمار ببْرید راه
به مازندران شد به نزدیک شاه.
فردوسی.
فرستاد چون گفت شاهش شنید
بکردار باد دمان ره برید.
فردوسی.
ماهی اندر آب روشن راه چون داند برید
هم بدانسان راه برّد تیراو اندر عظام.
فرخی.
آنکه اندر ژرف دریا راه برّدروز و شب
بر امید سود از این معبر بدان معبر شود.
فرخی.
به پای ماچه ره شاید بریدن
بدین مرکب کجا شاید رسیدن ؟
ناصرخسرو.
بهر چه همی برّی راهی که در او نیست
آرایش را روی نه در خواب و نه درخور.
ناصرخسرو.
ره مکه همی خواهی بریدن
که بازادی و با مال و جهازی.
ناصرخسرو.
راهی بریده ام که درختان او ز خار
همچون مبارزانی بودند با حراب.
مسعودسعد.
راه باید برید و رنج کشید
کیسه باید گشاد و پلونده.
سوزنی (از آنندراج).
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید.
نظامی.
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشه ای را که داشتند نگاه...
نظامی.
به هر منزل کز آن ره می بریدم
دعای دولت شه می شنیدم.
نظامی.
چندانکه سالکانت ره پیش و پس بریدند
وز پیش و پس دویدند بودنددر بدایت.
عطار.
- منزل بریدن، قطع منزل کردن. طی کردن فاصله ٔ دو منزل که عادهً 4 فرسنگ است. بارانداز طی کردن. مرحله پیمودن:
چه میخواهند ازین محمل کشیدن
چه می جویند ازین منزل بریدن ؟
نظامی.
|| حفر کردن. کندن:
ببردند میتین و مردان کار
وز آن کوه ببْرید صد جویبار.
فردوسی.
|| نقب زدن:
این مثل بشنو که شب دزد عنید
در بن دیوار حفره می برید.
مولوی.
چنانکه دزد بحکم دانش خود حفره ای نغز برید و بهنجار چیزها بیرون آورد. (کتاب المعارف). || ترک کردن. گذاشتن. (آنندراج):
یک لطف نمایان تو در حق من این بود
کز وعده ٔ تریاک تو تریاک بریدم.
ملاعشرتی (آنندراج).
|| بی اثر کردن. ضعیف کردن. (یادداشت دهخدا). سلب و زایل کردن. (آنندراج): ترشی صفرا را می برد.
ترا مقامر صورت کجا دهد انصاف
ترا هلیله ٔ زرین کجا برد صفرا؟
خاقانی.
|| شکافتن کشتی آب را. (یادداشت دهخدا). || بند آوردن، چنانکه خون را. (یادداشت دهخدا). || بریدن ورق بازی، بُر زدن آن. زیر و رو کردن اوراق قمار تا حریف دغل نکرده باشد. (یادداشت دهخدا). || قطع شدن. (آنندراج). جدا شدن با آلتی برنده چون کارد و غیره. منقطع شدن. انجذاذ:
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه.
کسائی.
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود در او انساب ؟
ناصرخسرو.
- از هم بریدن، از هم گسستن. از هم گسیختن:
نه هرگز خورشهاش برّد ز هم
نه مهمانْش را گردد انبوه کم.
اسدی.
اگر چنانکه بانگ بر مشتری زدی از نهیب بیفتادی مرده و اگر لگد برکوه زدی از هم ببریدی. (مجمل التواریخ و القصص).
|| جدا شدن. دور شدن. قطع شدن. گسستن.
- از هم بریدن، ترک دوستی یا پیوند از یکدیگر کردن. (یادداشت دهخدا).
- از یکدیگر (همدیگر) بریدن، از همدیگر جدا شدن:
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
جهان را هر دوچون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرّید و ملخشید.
نظامی.
تَساب ّ؛ از یکدیگر بریدن و یکدیگر را دشنام دادن. تَقاطع؛ بریدن دو گروه از همدیگر. تَهاجر؛ همدیگر بریدن و جدائی کردن. (از منتهی الارب).
- با هم بریدن، از هم جدا شدن: تصارم، با هم بریدن. (از منتهی الارب).
- بریدن از کسی (چیزی)، دست کشیدن از او. منقطع شدن از او. ترک گفتن او. قطع آمد و شد و یا دوستی یاعلاقه ٔ دیگر با کسی کردن. (یادداشت دهخدا). قطع علاقه ٔ خویشاوندی کردن. (ناظم الاطباء). مهاجره. هجر. هجران. (المصادر زوزنی):
چو دیوان بدی راه و آئین گرفت
ز یزدان برید و کم ِ دین گرفت.
فردوسی.
نه فرمان اورا کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید.
فردوسی.
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی خانه باید گزید.
فردوسی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.
فرخی.
غم دیدم از آنکس که مرا می باید
ببْریدم از او تا دل من بگشاید.
فرخی.
چون قارون را مال جمع شد از خویشاوندان ببرید. (قصص الانبیاء ص 115).
پیش از آن کز تو ببرّد تو طلاقش ده
مگر آزاد شود گردنت از عارش.
ناصرخسرو.
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز
بر راه خرد رو نه مگس باش و نه عنقا.
ناصرخسرو.
تاش شکم خوار داری و ندهی چیز
از تو چو فرزند مهربانْت نبرّد.
ناصرخسرو.
لیکن ببرید دیوم از من
چون دید که من چنو نه هستم.
ناصرخسرو.
چون ببری زآنچه طمعکرده ای
آن بری از خانه که آورده ای.
نظامی.
مصلحت کار در آن دیده اند
کز تو خر و بار تو ببْریده اند.
نظامی.
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد از شهر و فرزندان برید.
مولوی.
ببین که از که بریدی و با که پیوستی.
سعدی (گلستان).
ای مفتی شرایع احسان روا بود
کابن یمین که بهر تو ببْرید از وطن.
ابن یمین.
ببر ز خلق و ز عنقا قیاس کار بگیر
که صیت گوشه نشینان ز قاف تا قاف است.
حافظ.
سگی را که از خداوند برید و پی تو گرفت او را بران که روزی ترا نیز بگذارد وپی دیگری گیرد. (منسوب به دیوجانس کلبی از شاهد صادق). اِختزاع، بریدن از قوم و جدا کردن از آنها. مُهاجره؛ بریدن از جایی به دوستی جای دیگر. (از منتهی الارب).
- بریدن تب، قطعشدن آن. (یادداشت دهخدا).
- بریدن روشنایی، (اصطلاح نجوم) قطعالنور. (التفهیم ص 494).
- بریدن سودا، بر هم خوردن معامله. (از آنندراج):
ما را ز نفع سود تو سودا بریده است
سودا بریده است و چه زیبا بریده است.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
|| منفصل شدن. فصل پیدا کردن. فاصله افتادن. انفصال:
بباغ اندر کنون مردم نبرّد مجلس از مجلس
براغ اندر کنون آهو نبرّد سیله از سیله.
فرخی.
از درون رشته تا که پایه های کژروان
سبزه از سبزه نبرّد لاله زار از لاله زار.
فرخی.
گفتم نهند روی بدو زائران ز دور
گفتا ز کاروان نبریده ست کاروان.
فرخی.
|| بندآمدن، چنانکه خون و اسهال. (یادداشت دهخدا). || کلچیدن. لور شدن. خائر شدن. دفزک شدن شیر. رائب شدن شیر. خفته شدن شیر. ارضاض. جدا شدن آب شیر ازماده ٔ پنیری آن. بصورت قطعات خرد از یکدیگر جدا درآمدن شیر آنگاه که با ترشی یا آلودگی دیگر آلوده شود.حالتی که در شیر گاهی حادث شود که مایعی زردرنگ جداو موادی پنیری جدا در آن پیدا آید. (یادداشت دهخدا). لخته لخته شدن. از صورت طبیعی گردیدن و تجزیه شدن به لخته ها و مایع بر اثر فساد: اذمقرار، امذقرار؛ بریدن شیر. پاره پاره شدن شیر. (از منتهی الارب).
- بریدن شراب، به سرکه بدل شدن آن. (یادداشت دهخدا).
|| بریدن رنگی، مبدل شدن یا کم شدن آن. (یادداشت دهخدا). || بریدن از خنده، منقطع شدن نفس از بسیاری ضحک. (یادداشت دهخدا). || بس کردن از سخن، خاصه سخن بد. (یادداشت دهخدا).
- ببر، قطع کن ! بس کن ! (یادداشت دهخدا).
- بِبُرّی !،نفرینی است چون «بمیری ». (یادداشت دهخدا): ببرّی، چقدر می توانی حرف بزنی !
|| بریدن سخن، قطع کردن آن. دنبال نکردن سخن. خاموشی گزیدن: من بفسردم و سخن را ببریدم. (تاریخ بیهقی).
سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که بپایان رسدم عمر و بپایان نرسانم.
سعدی.
|| در تداول، سخت مانده شدن از بس رفتن. سخت مانده شدن از بسیاری ِ رفتن یا گفتن و امثال آن. از بس راه رفتن از حرکت بازماندن. (یادداشت دهخدا). نیروی مقاومت منقطع شدن. مقاومت پیاپی و پی گیر نتوانستن. || فرار کردن. (ناظم الاطباء).


قلم

قلم. [ق َ ل َ] (ع مص) چیدن و تراشیدن ناخن و جز آن را. (منتهی الارب). || قطع کردن. (اقرب الموارد). در اقرب الموارد قلم به فتح اول و سکون دوم را قطع کردن چیزی و چیدن ناخن معنی کرده است.
- قلم شدن، دو نیمه شدن. قطع شدن. شکسته شدن. از یکدیگر جداشدن. قلم شدن دست یا پای، قطع شدن استخوان آن با یک زخم:
چو نیزه قلم شد به گرز و به تیغ
همی خون چکانید مانند میغ.
فردوسی.
هر دون که برخلاف تو گیرد قلم بدست
حقاکه از نهیب تو دستش قلم شود.
سیدحسن غزنوی.
چو دست را به قلم برد و عدلنامه نوشت
قلم شود بسر تیغ داددست تنم.
سوزنی.
بخود پیچید فلفل از سواد خال هندویت
قلم شد دار چینی از حدیث تندی خویت.
محسن تأثیر (از آنندراج) (از ارمغان آصفی).
- قلم قلم کردن، با شمشیر و کارد و جز آن چیزی راچون چوب و استخوان به قطعات جدا کردن.
- قلم کردن، کنایه از دو پاره کردن چیزی باشد به یک ضرب. (آنندراج) (برهان). دونیم کردن. جدا کردن. (انجمن آرای ناصری):
به یک زخم صد نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان چو شیر دژم.
فردوسی.
- || بریدن در عرض چیزی را که بسیار گنده نباشد مانند شاخ نورسته یا دست و انگشت و امثال آن مثلاً نگویند تنه ٔ درخت چنار را قلم کردم بلکه گویند شاخ آن را قلم کردم و دست فلان را قلم کردم و از اینجاست که بعضی گفته اند بریدن به یک ضربت است زیرا که در چیزهای گنده صورت نمی بندد. (آنندراج):
گر دست بر قلم بنهد بی اجازتت
تیر فلک سپهر کند دست او قلم.
سلمان (از آنندراج).
|| (اِ) طرز و شیوه ٔ نگارش خط با سبک نوشتن خط. رسم خط. شیوه ٔ خط. (یادداشت مؤلف): این قلم کلهر است، خط اوست.
قلمهای اسلامی، خطهای اسلامی. روایات در اقسام قلم های اسلامی تا حدی متشتت است. آنچه از مجموع روایات بدست می آید آن است که قلم اسلامی از آغاز همان قلم نبطی بوده است که آن را «النسخی » و «الدارج » مینامیده اند و عرب مستقیماً از نبطی متأخر گرفته بود و بعد از معاشرت اعراب با مردم حیره و بنای کوفه در جنب حیره خطی که آنهم تقلیدی از خط نبطی بود شایع شد که او را حیری یا جزم میخواندند. ابن الندیم گوید: در آغاز دولت اسلام چهار خط معمول گردیده بود به این اسم: خط مکی، خط مدنی، خط بصری، خط کوفی و در خط مکی و مدنی الفها بسوی راست کج بود و در شکل او کمی خوابیدگی به سمت بالای انگشتان پدیدار بود و این چهار خط را قطبه نامی در عهد بنی امیه کامل کرد و بعدها از این چهار خط اقلام دیگری استخراج گردید و در اوایل دولت بنی عباس دوازده قلم در نزد خوشنوسیان متداول گردیده بود که مشهورترین آنها این است: 1- قلم طومار کبیر که در طومار کامل بوسیله ٔ برگ خرما یا قلم می نوشتند و نامه ها که بپادشاهان میفرستادند با این قلم نوشته میشد. 2- قلم ثلثین. 3- قلم ثلاثین. 4- قلم زنبور. 5- قلم مفتح. 6- قلم حَرَم (جَزم). 7- قلم مؤامرات. 8- قلم عهود. 9-قلم قصص. 10- قلم خرفاج و از این اقلام باز اقلام و خطوط دیگری بوجود آمد و به بیست وپنج قلم رسید و در عهد مأمون خوشنویسی رنگ و آبی به خود گرفت و در آن عهد قلم مرصع و قلم نساخ و قلم ریاسی منسوب به مخترع آن فضل بن سهل ذوالریاستین و قلم رقاع و قلم غبار الحلیه و قلم ثلث و قلم محقق و قلم منثور و قلم الوشی و قلم مکاتبات و قلم نرجس و قلم بیاض نیز بوجود آمد. بیست خط از این خطوط از خط کوفی بوجود آمده بود که هرکدام خاص نوعی از نوشته های مهم بود چون قرآن و مجلات و طومارها و نامه های درباری و بعضی دیگر مثل خط نسخ و خط محقق و خط مشق و ثلث و مدور و راسی و رقاع خاص کتب و احادیث و اشعار و مراسلات معمولی بود و از عهدمأمون ببعد این خطوط ترقی کرد و قلم ریاسی متداول گردید تا ابن مقله خط نسخ را موزون و زیبا ساخت و آن را لایق آن قرار داد که قرآن را بدان خط بنویسند. خلاصه اینکه خطوط اصلی عرب دو خط کوفی و نسخ بود و از آن دو، قلمهای گوناگون بوجود آمد و در قرن هفتم و هشتم هجری بتدریج خط کوفی رو بزوال نهاد و خطوطی که در آن زمانها یعنی بعد از قرن هفتم معمول بوده است از اینقرار است: نسخ، ثلث، تعلیق، ریحانی، محقق، رقاع و از این شش خط نیز بعدها خطوط دیگر اختراع شد که بایداختراع آن را به ایرانیان منسوب بداریم و خلاصه ٔ آن بقرار ذیل است: قلم مقرمط، قلم باریک، قلم نستعلیق، قلم شکسته، قلم ثلث و قلم تعلیق و نسخ. رجوع به هریک از این کلمات شود. (معجم الادباء چ مارگلیوث ج 2 ص 225 و 226) (الفهرست ابن ندیم صص 11- 12) (آداب اللغه العربیه ج 1 ص 205) (البیان و التبیین جاحظ ج 2 ص 83) (سبک شناسی ملک الشعراء بهار ج 1 صص 95- 96). و رجوع به صبح الاعشی ج 3 ص 51 ببعد شود.
|| خامه. (کشاف اصطلاحات الفنون). غرو یا خامه ٔ تراشیده. (منتهی الارب). الیراعه یکتب بها و آن فَعَل به معنی مفعول است چون حَفَر به معنی محفور و از اینروآن را قلم نخوانند مگر پس از تراشیدن و پیش از آن قصبه و یراعه خوانده شود. (از اقرب الموارد). نی نازک که با یک سوی تراشیده ٔ آن نویسند. (یادداشت مؤلف).نی نازک و غالباً رنگین که یک سر آن تراشند و بنوکی منتهی کنند و به مرکب زده و بدان نویسند. (یادداشت مؤلف). در معرفت تراشیدن قلم، بدانکه در علم خط معرفت تراشیدن قلم از لوازم است و گفته اند خیر الاقلام مااستحکم نضجه فی جرمه و نشف مأه فی قشره و قطع بعد القاء بدره. و در تراشیدن قلم چهار چیز را باید ملاحظه کرد: فتح و تحت و شق و قط. اما فتح عبارت است از قطع اولی که به نسبت با عرض باشد و آن در قلمی باشد که صلابت داشته باشد بیشتر باید و قلمی که نرم باشد کمتر. و تحت عبارت است از قطعی که به نسبت با طول بود پس اگر تحت در اطراف قلم کند باید که هر دو کناره ٔ او به نسبت با شق متساوی بود چنانکه از فتح به سر قلم میرسد باریکتر میگردانند تا جریان مرکب به آسانی شود و اگر تحت درونه او کند آن بحسب صلابت و رخاوت شحمی که در درونه ٔ او باشد متفاوت گردد و اگر شحم او سخت باشد باید که روی او را بسیار نتراشد و اگر نرم باشد تمام آن شحم را بردارد تا مجرای او صافی شود و زودخراب نگردد. و شق نیز بحسب اختلاف قلم در صلابت و رخاوت و اعتدال متفاوت گردد، اگر قلم سخت باشد باید که بفتح رسد و گاه بود که از آن نیز بگذرد و اگر نرم باشد نیمه ٔ آن بس بود و اگر معتدل باشد چنان کند که تافتح بمقدار سبعی بماند. و اما قط بهترینش آن بود که محرف باشد یعنی جانب راست او چون در دست گیرد اندکی مرتفع باشد و باید که چنان در دست گیرد که اطراف انگشت وسطی و سبابه و ابهام هر سه بر قلم باشد بتساوی و قلم را اندکی بالاتر از فتح بگیرد. (از نفایس الفنون ص 11 تا 12). مترادفات قلم از اینقرار است: ترک سیه عذار، رومی زنگی جبین، سیه بادام، گنگ سخن چین، طوطی زرین قفس، ماهی مشکین زبان. (مجموعه ٔ مترادفات ص 274).
- ارباب قلم، نویسندگان. رجوع به اهل قلم شود.
- از قلم افتادن، ساقط شدن. فراموش شدن.
- اهل قلم، نویسنده: از آن محتشم تر در آن روزگار از اهل قلم کسی نبود. (تاریخ بیهقی). رجوع به ارباب قلم شود.
- به قلم آمدن، نوشته شدن. مجاب آمدن.
- به قلم آوردن، به حساب آوردن. محسوب داشتن است.
- به قلم رفتن، با نبودن در شماری بدان شمار درآمدن: فلان، عالم بقلم رفته است با آنکه عالم نیست و هیچ نداند.
- در قلم آمدن:
ای پیش از آن که در قلم آید ثنای تو
واجب بر اهل مشرق و مغرب دعای تو.
سعدی.
چو خضر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان.
سعدی.
- رفع قلم، رفعحکم. رفع تکلیف.
- قلم آهنی، که نوک آن از آهن است، سرقلم، قلم فرانسه.
- || میله ای باریک و به اندازه ٔ قلم و نوک پهن و تیز از آهن که بنایان و سنگتراشان و حکاکان برای خراشیدن سنگ یا سوراخ کردن بنا و یا کنده کاری بر فلزات بکار برند.
- قلم ِ افشان، قلمی که برای افشاندن طلا و نقره باشد. (آنندراج). قلم طلا کاری. (ناظم الاطباء):
دارد انگشت نما معنی رنگین مفید
در صف اهل سخن چون قلم افشانم.
مفید بلخی (از آنندراج).
- قلم انداز، بی سعی در حسن خط. نوشتن سرسری. نوشتن نه با دقت.
- قلم اندازی کردن، غفلت کردن و اهمال نمودن و سهو کردن در تحریر. (ناظم الاطباء).
- قلم به دم شمشیر افتادن، دندانه دار شدن شمشیر و برگشتن دم آن. (از آنندراج) (از غیاث) (ناظم الاطباء).
- قلم خط بر آفتاب راندن، کنایه از ریش برآوردن. (ناظم الاطباء):
چو خطش قلم راند بر آفتاب
یکی جدول انگیخت از مشک ناب.
نظامی.
- قلم برخاستن، رفع قلم. مرفوع القلم شدن. ساقط شدن و از میان رفتن تکلیف.
- قلم عافیت برخاستن، بهبود نیافتن است. به نشدن. پیوسته بیمار بودن:
ورق خوبی معشوق ز هم برکردند
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست.
سعدی.
رجوع به قلم بر کسی نبودن شود.
- قلم برداشتن و قلم برگرفتن از کسی، رفع قلم و مرفوع القلم ساختن او را. (آنندراج). تکلیف از او برداشتن است. مکلف نبودن:
از جنون گفتم قلم بردارد از من روزگار
در بن هر ناخنم سودا نیستانی شکست.
صائب (از آنندراج).
از دیوانه قلم برداشته شده است.
- || گناهان و جرایم را ثبت نکردن. به عقیده ٔ عوام روز نهم ربیع قلم برداشته میشود:
چون قلم برداشتست از مردم دیوانه حق
نی چرا در ناخن من میکند سودای خشک.
صائب (آنندراج).
- قلم بردن در چیزی، خط زدن و حذف کردن بخشی از آن و اضافه کردن چیزی. مخدوش کردن.
- قلم بردن در نوشته، تغییر دادن در آن. بعضی کلمات آن را زدن یا عوض کردن.مخدوش ساختن است.
- قلم بر سر زدن چیزی را، قلم زدن بر چیزی. (آنندراج). محو کردن. از بین بردن:
ما سیه بختان تفاوت را قلم بر سر زدیم
هم چو مژگان سر ز یک چاک گریبان برزدیم.
صائب (از آنندراج).
- قلم بر کسی نبودن، مکلف نبودن. تکلیف نداشتن است. ملزم به احکام شرع نبودن: بر مست قلم نیست، تکلیف نیست. مرفوع القلم است. رجوع به قلم برخاستن شود.
- قلم برگرفتن، قلم برداشتن است. تکلیف برداشتن:
ز اهل جهان بسکه قلم برگرفت
از کرمش عقل جنون درگرفت.
میرخسرو (از آنندراج).
- قلم برداشتن، قلم بدست گرفتن و شروع به نوشتن کردن.
- قلم بستن برکسی، کنایه از زایل کردن قدرت کتابت و نویسندگی از کسی. (آنندراج). قلم بستن در بیت زیر، بمعنی از عهده برنیامدن. عاجز ماندن:
در ارژنگ این نقش چینی پرند
قلم بست بر مانی نقش بند.
نظامی (شرفنامه چ مرحوم وحید).
- قلم بند، مرقوم و مسطور و مندرج و ثبت شده و در حساب آمده. (ناظم الاطباء).
- قلم بندی، دستخط و رقم و امضاء و اقرار و قول و عهد. (ناظم الاطباء).
- قلم به ناخن شکستن، بسزا رسانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به قلم در ناخن شکستن شود.
- قلم ِ پَر، قلم که از ساق پر مرغان میکردند.
- قلم جدول، قلمی که بدان جدول کشند. خامه ٔ جدول کشی. کنایه ازراست و درست و بی خطا:
قلم جدول بود کلک بنانش
بحرف کژ نمی گردد زبانش.
طاهروحید (از آنندراج).
غیر حرف راستی در نامه ٔ من ثبت نیست
سرنوشتم از قلم جدول مگر تحریر شد.
اشرف (از آنندراج).
- قلم جعد کردن، کنایه از نوشتن و رقم کردن. (آنندراج) (برهان) (انجمن آرای ناصری). کتابت کردن. (ناظم الاطباء):
تیر فلک کو بقلم می شکافت
کرد قلم جعد، ثنای تو یافت.
میرخسرو (ازآنندراج).
دکانت از پی جرمم قلم چه جعد کند
که موبمو ز پریشانیم به اقرار است.
میرخسرو (ازآنندراج).
- قلم چرا، خطی بد و لایقرء. خرچنگ قورباغه ای. پای کلاغ. (یادداشت مؤلف).
- قلم خوردن در ارقام و نوشته ها، خط خوردن. باطل شدن.
- قلم خورده، چیزی که قلم بطلان بر آن کشند:
نکوشم که بختم لگدکوب شد
مرکب قلم خورده شد خوب شد.
حسن بیگ رفیع (از آنندراج).
- قلم داخل خط ساختن، کنایه از اصلاح دادن خط. (آنندراج):
کس نمیسازد قلم داخل خط استاد را
رومده در خط مشکین خانه ٔ شمشاد را.
صائب (از آنندراج).
- قلمداد کردن، بشمار آوردن. بحساب آوردن. شمردن.
- قلم در خارش آوردن، نوشتن است. (از آنندراج).
- قلم در سر کشیدن، خط کشیدن. محو کردن. باطل ساختن:
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آن است کو قسمت کند درویش را.
سعدی.
رجوع به قلم زدن شود.
- قلم در سیاهی نهادن، آماده ٔ بدبختی شدن. رقم بدبختی نوشتن برای کسی. بدی و مصیبت برای کسی مقدور ساختن است. (ارمغان آصفی) (آنندراج):
بزرگیش سر در تباهی نهاد
عطارد قلم در سیاهی نهاد.
سعدی (از آنندراج).
- || کنایه ازخط بطلان کشیدن بر حرف کسی. (انجمن آرای ناصری). کنایه از قلم بر سخن کسی کشیدن. (برهان).
- قلم درکشیدن، کنایه از محو کردن. (برهان). باطل ساختن است.خط بطلان کشیدن:
توانم که تیغ سخن برکشم
جهانی سخن را قلم درکشم.
سعدی.
نه چنان کز پس قرانی چند
قلمش درکشد سپهر بلند.
نظامی.
- قلم رفتن، مقدر شدن. (ارمغان آصفی):
به بدبختی و نیکبختی قلم
برفته ست وما بیخبر در شکم.
سعدی.
پیدا بود که بنده به کوشش کجا رسد
بالای هر سری قلمی رفته از قضا.
سعدی.
- قلم در ناخن شکستن، نی در ناخن شکستن است. (آنندراج). که نوعی از تعذیب سخت بوده است و آن چنان است که قلم بسیار باریک و سرتیز تراشیده در ناخن میشکستند. (ارمغان آصفی).
- قلم دست، کسی که به قلم کار کند. (غیاث اللغات). کاتب و نویسنده و محرر. (ناظم الاطباء):
شقایق کش لوح جام و سبو
قلم دست طراحی رنگ و بو.
طغرا (از آنندراج).
- || قلم دست ابزاری است فولادین بشکل استوانه که جهت جا انداختن سنگ روی انگشتر و غیره بکار میرود و آن اقسامی دارد: قلم دست چهارگوش، قلم دست نیم گرد، قلم دست تخت.
- قلم دیده، کنایه از نوشته شده و مبتذل. (آنندراج). نوشته. (ناظم الاطباء):
نظامی که در رشته گوهر کشید
قلم دیده ها را قلم درکشید.
نظامی.
- قلمران، نویسنده.
- قلم راندن، قلم جعد کردن. (آنندراج). نوشتن است.
- || متوجه وظائف ساختن:
زهی پیغمبری کز بیم و امید
قلم راند بر افریدون و جمشید.
نظامی.
- || خط کشیدن. پدید آوردن. نقش کردن:
تویی برترین دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک.
نظامی.
- || حکم کردن. مقدر گرداندن: تقدیر آفریدگار... که در لوح محفوظ قلم چنان رانده است تغییر نیابد. (تاریخ بیهقی).
قضا راند چون روز اول قلم
شد این بیت من بر سر من رقم.
ظهوری (از آنندراج).
نرانده اند قلم بر مراد آدمیان
نداده اند کسی را زحلم و علم خبر.
ناصرخسرو.
- قلم رفتن، مقدر شدن. (آنندراج):
چه توان کرد آنچه بود بُوَد
بوده ٔ حکم و رفته ٔ قلم است
اگر زو مرا رنج خواهد فزود
قلم رفت و این بودنی کار بود.
فردوسی ؟
قلم بآمدنی رفت اگر رضا بقضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.
سعدی.
قلم به طالع میمون و بخت بد رفته ست
اگر تو خشم کنی ای پسر و گر خشنود.
سعدی.
- || بالغ گشتن است. مکلف شدن. واجب شدن حکم شرعی بر کسی بخاطر رسیدن او بسن بلوغ: گفتم تا کجا، گفت بخانه خدای گفتم تو خردی و قلم بر تو نرفته است. (حاشیه ٔ احیاء العلوم).
- قلم زدن، نوشتن است. قلم جعد کردن. (آنندراج):
قلم زد سال تاریخ جلوسش در سقر مالک
یکی از ظالمان کم گشت تاریخ وفات او.
واله (از آنندراج).
تو ساغر میزدی با دیگران شاد
قلم شاپور میزد تیشه فرهاد.
نظامی.
- || محو و باطل کردن با کشیدن خطی بر نوشته ٔ آن. قلم زدن بر چیزی، کنایه از محو و ناپدید کردن. (آنندراج):
حافظ آن روز طربنامه ٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد.
حافظ.
- قلم زدن، کنده کاری کردن بر فلزات.
- قلم زده، خط بطلان کشیده. خطخورده. قلم خورده.
- || که در آن صفت قلمزنی به کار رفته است.
- قلم زن، دبیر. نویسنده. (برهان):
یکی تیغ داند زدن روزگار
یکی را قلم زن کند روزگار.
حافظ.
قلم زن نگهدار و شمشیرزن
نه مطرب که مردی نیاید ز زن.
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم زن را به دولت میرسانم.
- قلم زنی، کندوکاری بر فلزات.
- قلم سرب، قلم فرنگی. (آنندراج). مداد. (ناظم الاطباء).
- قلم سرشدن و قلم سرکردن، ابتدا به تحریر شدن و کردن. (آنندراج).
- || تراشیده شدن قلم و تراشیدن آن. (آنندراج):
اگر ذوق سخن دارد برو صائب قلم سرکن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید.
صائب (از آنندراج).
- قلم شکستن، از قلم انداختن است. به حساب نیاوردن:
چون نقش وفا و عهد بستند
بر نام زنان قلم شکستند.
نظامی.
- قلم شکستن بر کسی، کنایه از حواله کردن و سپردن. (آنندراج):
پس آنگه قلم بر عطارد شکست
که امی نگیرد قلم را به دست.
نظامی (از آنندراج) (ارمغان آصفی).
- قلم شکسته، نام خطی است. این خط همان خط باریک قدیم است که عبدالمجید درویش در اواخر صفویه آن را اصلاح کرد و امروز رو بزوال است. (سبک شناسی ج 1 ص 97).
- قلم شنجرف،قلمی که با رنگ شنگرف نویسند. قلم فرورفته در مایع سرخ رنگ:
شده از یاد رخش خون پالا
مژه ٔ من قلم شنجرف است.
سراج المحققین (از آنندراج).
و مقصود از قلم شنجرف در بیت بالا مژه ٔ به خون آلوده است.
- قلم صنع و قلم قدرت، کنایت از حکم خداوند:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
- قلم قدرت، قلم حکم خداوند. قلم صنع:
فکرت من در تو نیست در قلم قدرتست
کو بتواند چنین صورتی انگیختن است.
سعدی.
- قلم کردن، قلم درست کردن و آماده کردن آن برای نوشتن:
هر کس که حرفی از خط سبزش رقم کند
باید که از بنفشه و سنبل قلم کند.
فاخر بهبهانی.
- قلم کردار، به کردارقلم. مانند قلم. قلم وار:
کمر بندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هرحرفی که پیش آید بتارک چون قلم گردد.
سعدی.
- قلم کشی، نوشتن و کتابت. (آنندراج). تحریر و خوشنویسی. (ناظم الاطباء).
- قلم کشیدن، باطل کردن. حذف کردن. محو و ناپدید کردن. (آنندراج).
- قلم کشیدن بر جرایم کسی، بخشیدن گناهان او:
شنیدم که شاپور دم درکشید
چوخسرو بر اسمش قلم درکشید.
سعدی (از آنندراج).
سر از کوی صورت بمعنی کشید
قلم بر سر حرف دعوی کشید.
سعدی.
- قلم عفو کشیدن، بخشیدن گناهان:
عدل است اگر عقوبت ما بی گنه کنی
لطف است اگر کشی قلم عفو بر خطا.
سعدی.
من نگویم که طاعتم بپذیر
قلم عفو بر گناهم کش.
سعدی.
- قلم گرفتن، باطل کردن بابی یا دفعه ای از حساب و جز آن. قلم زدن. قلم کشیدن.
- دور کسی را قلم گرفتن، او را از این قاعده مستثنی کردن. او را نادیده و نابوده شمردن.
- قلم گیر، انگشت، بدان جهت که قلم را بخود گیرد:
تا قلم گیر دبیران چون مطرز برکشد
از قلم مشکین علم برروی کافور و حریر.
سوزنی.
- سه قلم گیر، کنایه از انگشتان ابهام و شهادت و وسطی از دست راست باشد. (یادداشت مؤلف):
بروز و شب سه قلم گیر من چو نقش کنند
سر مخاطبه ٔآن کریم هفت اقلیم.
سوزنی.
- قلم مقرمط، نوعی از خط است. این نام در تواریخ فارسی دیده شده است و شاید مختصرنویسی از خط رقاع یامقرمط بوده است که حروف را کوچک و کوتاه کرده به کار تحریرات سردستی میزده اند. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 96). و رجوع به قلم شود.
- قلم نستعلیق، این قلم در قرن دهم هجری شهرت پیدا کرد و در ابتداء همان خط نسخ بود که آن را کوچک کرده و حروف آن را کوتاه تر می نوشتند و نسخه هایی از این خط از قرون هفت الی نه هجری ببعد در دست ما هست و تمام آن کتب به زبان فارسی است و شاید قبل از این تاریخ هم از این نوع خط دیده شود ولی آن همان است که در ضمن قلم باریک از آن یاد شد. در قرن نهم و دهم خط نستعلیق روی به اصلاح نهاد و اول کسی که آن را خوب نوشت میرعلی تبریزی است که معاصر تیموریه بود و آخرین کسی که این خط را کمال آورد میرعماد قزوینی است و پس از او ملا علیرضا تبریزی کتابدار شاه عباس که به علیرضا عباسی معروف است. (سبک شناسی ج 1 ص 67).
- قلم نسخ و ثلث و تعلیق، بوسیله ٔ یاقوت مستعصمی و میرزا بایسنقر و شمس الدین هروی و خواجه اختیار اصلاح شد، بعلاوه خط نسخ توسط میرزااحمد تبریزی جرح و تعدیلهایی شده و معمول است. (سبک شناسی ج 1 ص 97). و رجوع به قلم شود.
- قلم نسخ کشیدن، قلم بطلان کشیدن.منسوخ کردن:
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را.
نظامی.
- قلم نبودن (بر فلان)، یعنی حسابی و کتابی نبودن و معاف بودن. (برهان). حساب و پرسش نبودن. (آنندراج). تکلیف و حکم نبودن.
- قلم وار، به مانند قلم. مانند قلم. به کردار قلم:
خاقانی را بی قلم کاتب شاه
بگریست قلم وار بخوناب سیاه
هم بی قلمش کاتب گردون صد راه
انگشت شد انگشت و قلم ز آتش آه.
خاقانی.
همه ره سجده میبردم قلم وار
بتارک راه میرفتم چو پرگار.
نظامی.
هستند به بزم تو کمربسته قلم وار
بیجاده لبان طرب افزای تعب کاه.
سوزنی.
- همقلم، دو تن که کارشناس نویسندگی باشند. که هردو نویسندگی دانند. که هر دو دبیر باشند. دوتن که در کار نویسندگی با یکدیگر همکاری کنند:
دو هم جنس دیرینه ٔ هم قلم
نباید فرستاد یکجا بهم.
سعدی.
- یک قلم، کلاً. بدون استثناء: یک قلم من آنجا نرفته ام، بکلی.
- امثال:
قلم در کف دشمن است:
که ای نیکبخت این نه شکل من است
ولیکن قلم در کف دشمن است.
سعدی.
قلم رفته را چاره نیست.
|| (اصطلاح صوفیه) در لطایف اللغات آمده: قلم در اصطلاح صوفیه عبارت است از حضرت تفصیل که کنایت از واحدیت است و برخی گفته اند قلم عبارت است از نفس کل و بطور بعضی از لوح. قلم اعلی در نزد صوفیان عبارت است از عقل اول. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به تعریفات شود. || نی که بر کنیف گهواره گذارند تا بول بچه به کنیف شود. (یادداشت مؤلف). || بابت. جزء. گونه. فقره. (یادداشت مؤلف): چند قلم جنس خریدی. هر یک از بابت های سیاهه. هر یک از قسمتهای جزو سیاهه. ریز جمع یا خرجی. ریز سیاهه ٔ چیزها.
- قلم دادن، وانمود کردن. به حساب آوردن. به دروغ خود را منسوب بچیزی داشتن: خود را بیطرف قلم داد. خود را رئیس قلم میداد.
|| استخوانهای دراز دست و پای انسان و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء).
- قلم پا، استخوان پا:
این خط جاده ها که به صحرا نوشته اند
یاران رفته با قلم پا نوشته اند.
- قلم دست و پا، استخوان شتالنگ و آرنج:
قاصد نه مژده ای نه پیامی نه وعده ای
پای قلم چه شد قلم پا شکسته است.
نعمت خان عالی (از آنندراج).
گر از قلم گه تحریر بد برم شاید
ز بسکه از قلم دست دیده ام آزار.
محمدخان قدسی.
بعد از وفات هر قلم استخوان ما
سربسته نامه ای است ز راز نهان ما.
ذهنی کاشی (از آنندراج).
|| هر قسم از اقسام آراستن چون سرخاب و سفیداب و وسمه و سرمه و زنگک و ختات و روناس و غیره. (یادداشت مؤلف).
- به هفت قلم خود را آراستن، هر هفت کردن. (یادداشت مؤلف).
|| تیرقمار. تیر که میان قماربازان جولان دهند و گردانند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نصیب که در قمار فرض کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون). || درازی ایام بیوگی زن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

مترادف و متضاد زبان فارسی

سر بریدن

ذبح کردن، بسمل کردن، سر از تن جدا کردن

واژه پیشنهادی

سر بریدن حیوان

بسمل ، بسمل کردن

فرهنگ عمید

قلم

هر وسیله‌ای که با آن بنویسند، خامه، کِلک،
(اسم مصدر، اسم) [مجاز] نویسندگی،
[مجاز] شیوۀ نوشتن، سبک،
(زیست‌شناسی) [مجاز] هریک از استخوان‌های دست‌وپای انسان و سایر جانداران،
[مجاز] نوع، گونه،
شصت‌وهشتمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۵۲ آیه، نون‌والقلم،
واحد شمارش برخی اشیا،
* قلم راندن: (مصدر متعدی)
حکم کردن،
[قدیمی، مجاز] رقم زدن، رقم کردن، نوشتن،
* قلم زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
نوشتن،
نقش کردن، نقاشی کردن،
حکاکی کردن،
* قلم شدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز] قطع شدن، بریده شدن،
* قلم کردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
بریدن،
چیزی را به شکل قلم قطع کردن،
* قلم کشیدن: (مصدر متعدی) [مجاز]
خط کشیدن، خط زدن،
حذف کردن،
نادیده گرفتن، بی‌توجهی کردن،

فارسی به عربی

قلم

اسلوب، دخول، عمود، قلم

فارسی به ترکی

معادل ابجد

بریدن سر قلم

696

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری